اذان تظلم در محراب اولجایتو

خواب دیدم در یکی از خیابان‌های تهران هستم. کلاه و شال‌گردن دارم و دماغم گرفته است. هوا مه‌گرفته و پاییزی است. اما رطوبتی در کار نیست. همه جا خشک است. آلودگی هوا اجازه تماشای دوردست را نمی‌دهد.

نمی‌دانم چرا به جای کفش دمپایی دارم و در پاهایم احساس سرما می‌کنم. در همین اثنا کسی از راه می‌رسد و میکروفونی را به دستم می‌دهد و می‌گوید اذان بگو. میکروفون سیم دارد و معلوم نیست دنباله‌اش کجا می‌رود. او مشغول سیم می‌شود تا به جایی گیر نکند و می‌گوید زود باش منتظرند. می‌خواهم قبول نکنم. می‌گوید رادیو و ضبط نداریم و با عجله به اطراف اشاره می‌کند که کس دیگری نیست. می‌خواهم بپرسم این میکروفونِ کجاست؟ صدایش کجا پخش می‌شود؟ اما دیگر در مه و آلودگی محو شده بود.

به اطرافم نگاه می‌کنم. شهر کم‌وبیش خلوت است. تعداد اندکی عابر و اتومبیل در رفت‌وآمدند. هوا روشن است. اما آفتابی در کار نیست. آسمان نفوذناپذیر و گرفته است. نمی‌فهمم چه وقتی از روز است. خوشبختانه به حال اذان فرقی نمی‌کند.

اذان را با صدای بم شروع می‌کنم، شبیه حرف زدن. سعی می‌کنم آهنگی به آن بدهم. به فکر می‌افتم. لحنش عربی باشد یا شبیه آواز ایرانی؟ لحنم خودبخود فارسی می‌شود. وقتی از لحنی نزدیک به حرف زدن با زبان مادری‌ات شروع کنی جابجایی به لحن دیگر عملا غیرممکن یا سخت است. اذان را با لحن فارسی ادامه می‌دهم. چیزی بین بیات ترک و افشاری از آب در می‌آید. به این فکر می‌کنم که اذان را آهسته می‌گویند یا با صدای بلند؟ اذان آهسته هم داریم؟ گمان نمی‌کنم. حداقل با این موقع روز آن هم در فضای باز خیابان جور در نمی‌آید. اذان‌ را معمولا در اوج می‌گویند.

صدایم را کمی بلندتر می‌کنم و چند نت بالاتر می‌روم. تابحال چنین کاری نکردم. در مدرسه زیاد اذان گفته بودم. یکبار هم موسیقی‌اش به هم ریخت و نت پایانی زودتر از پایان کلام تمام شد و الله‌ام بی‌اکبر از آب درآمد. با این حال تابه‌حال در خیابان اذان نگفته بودم – آن هم با سیمی متصل به ناکجا. چند سال پیش دیوانه‌ای در محل بود – شاید هم موجی جنگ بود – که غروب‌ها دست‌هایش را روی گوش‌هایش می‌گذاشت و فریادزنان و مقطع اذان می‌گفت. مثلا الله‌اکبر را در سه یا چهار فریاد ادا می‌کرد. بعد یاد پدربزرگم افتادم که در توصیف پسرخاله‌اش گفته بود وقتی در دادگستری کسی حرفش را نشنیده، همانجا اذان گفته و آوازه‌اش در فسا پیچیده است. بعد یاد خودش افتادم که وقتی این اواخر اصرار می‌کردیم با فیزیوتراپ همکاری کند یا غذا بخورد، می‌گفت اگر یک کلمه دیگر اصرار کنید، اذون می‌گم بلکه مسلمانی پیدا شود و به فریادم برسد.

منقلب می‌شوم. اشکم جاری می‌شود. اما نمی‌توانم اذانم را نصفه و ناتمام رها کنم. گریه احساس متفاوتی در خواب دارد که نمی‌دانم چگونه باید توصیفش کنم. با گریه بیداری فرق دارد. کلاه و شال‌گردنم را بر می‌دارم و صدایم را تا جایی که موسیقی کلام به هم نریزد بلند می‌کنم. انعکاس صدا هوای آلوده و مه‌گرفته و گلوی خودم را خراش می‌دهد. هوا مثل سیبی که گاز زده باشی تو را از حضور پرحجمش باخبر می‌کند. صدا بدون اینکه به در و دیواری بخورد در جهات مختلف در هوا منعکس می‌شود و بازتابی خفه و نامفهوم پیدا می‌کند. شاید هم حبس می‌شود و به بیرون راه پیدا نمی‌کند.

آب دماغم راه می‌افتد. اما حنجره‌ام تازه باز شده و می‌خواهم تا می‌توانم چهچه بزنم. همیشه دوست داشتم یک روز با تمام وجود در خیابان فریاد بزنم و آواز بخوانم. در «حی علی خیرالعمل» یاد موذن‌زاده اردبیلی می‌افتم که بدون مصوت بلند چگونه خیر را می‌کشد و آن را در اوج ادا می‌کند. برای کشش و تاکید چاره‌ای جز «خیر» نیست. با این حال سعی می‌کنم آن را به گونه‌ متفاوتی ادا کنم که تکراری نباشد. اذان باید تکراری باشد؟ یا نباید تکراری باشد؟ نمی‌دانم. تلاشم را می‎‌کنم. هر چه بادا باد. معلوم نیست این صدا را چه کسی یا کسانی می‌شنوند یا خواهند شنید.

صدایم در خواب از بیداری چند نت بیشتر می‌کشد و این بی‌اندازه هیجان‌انگیز است. «الله اکبر» پایانی را نیم دانگ بالاتر می‌روم مثل هزاردستان چهچه می‌زنم و عجیب این که حجم صدا همچنان حفظ می‌شود. انگار صدا می‌خواهد با توده سنگین هوا همآوردی کند و آن را مثل ژله دچار لرزش و اعوجاج کند و از فرم خارج کند. دلم نمی‌خواهد بیدار شوم. دلم می‌خواهد در این هوای ایستا و گرفته همچنان فریاد بزنم. اما می‌دانم که اعتباری به این جهان میرا نیست و بیداری ممکن است هر لحظه از راه برسد.

به «لااله‌الاالله» که رسید میکروفون را روی زمین قرار دادم تا دستانم آزاد شود و بعد دستانم را مثل دیوانۀ محل روی گوش‌هایم گذاشتم و با تمام وجود چهچهه و فریاد زدم. می‌دانم دیگر چنین فرصتی شاید هیچ گاه در عمرم تکرار نشود.

پس از آن با از ترکیبی از هق‌‌هق و سرگیجه و نفس‌نفس وروی زمین می‌افتم. چشمانم را که باز می‌کنم متوجه می‌شوم که میکروفون روی زمین حرکت می‌کند. سعی می‌کنم بگیریمش اما نمی‌شود. سیمش کشیده می‌شود و به حرکت در می‌آید. دنبالش می‌روم. سرعتش کم نیست. دمپایی‌هایم از پا در آمده، با این حال سعی می‌کنم به حرکتم ادامه دهم و دنبال میکروفون بروم. باید ببینم سر سیم کجاست و میکروفونی که دستم دادند، به کجا وصل بوده است.

به دنبال میکروفون از مسجدی قدیمی و بزرگ سر در می‌آورم که برایم آشناست. خودم را می‌تکانم، لب و لوچه‌ام را جمع می‌کنم و وارد مسجد می‌شوم. سقف بلند و سکوت مسجد نگاهم را به بالا متمایل می‌کند. نقش و نگارش شبیه مسجد عتیق اصفهان است. بعضی جاها هم کاشی‌کاری‌های سرمه‌ای و فیروزه‌ای شبیه نگارگری‌های دوره صفوی است که معلوم است بعدا به آن اضافه شده و مسجد از دوره صفوی قدیمی‌تر است. نمازگزاران صف بسته‌اند و در سکوت منتظرند تا نماز شروع شود – مدت‌ها بود چنین جمعیتی را برای نماز در مسجد ندیده بودم. میکروفون به سمت محراب حرکت می‌کند. نمازگزاران سرمی‌چرخانند و میکروفون را نگاه می‌کنند و راه را با احترام برایش باز می‌کنند تا به حرکتش در میان نمازگزاران ادامه دهد. سیم میکروفون به سمت محراب کشیده می‌شود. انتهای سیم به حفره‌ای در محراب می‌رسد و از همانجا به داخل دیوار محراب کشیده می‌شود.

سیم میکروفون سرانجام مثل سیم جاروبرقی در حفره محراب جمع می‌شود و صدایش در بلندگوهای مسجد می‌پیچید. در همان حال یکی از نمازگزاران در حال‌و‌هوایی شبیه مقدمۀ روح‌الارواحِ اذان موذن‌زاده – اما با صدایی شیوا و رسا – این بیت را به عنوان بخشی از مناسک پیش از نماز می‌خواند:

از بند و زنجیرش چه غم
باشد که طراری کند

و بعد اقامه نماز با صدایی خوش‌آهنگ و بی‌آزار آغاز می‌شود.

تهران
مرداد ۱۴۰۴

نویسندگان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *